گاهی وقتا متنفرم از اینکه آدم خوبه باشم،
ترجیح میدم شیطان باشم و داشته باشمش
تا اینکه پیامبری باشم که رنج نبودنش رو میکشه،
و وقتی حرف آخرش تیر خلاصی بود برای نداشتنش،
پای موندنم رو بریدم و رفتنی شدم،
اونقدر مصمم بودم
که به همه گفتم: «میرم!»
حتی قول دادم
اگه تا آخر این ماه موندم،
شیرینی میدم — چون قرار نبود بمونم.
اما هنوزم اینجام.
نه چون خواستم بمونم،
چون دعواها، شرایط، و هزار و یک زنجیر نامرئی،
نذاشتن برم.
چون یکی با یکی دیگه دعوا کرده و یکی دیگه اخراج شده،
حالا ازم قول گرفتن تا آروم شدن شرایط بمونم،
افسوس که
حتی مسیر رفتنمم بسته شده،
انگار فقط باید بمونم و تاوان پس بدم،